آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 3 | farid-arjmand |
![]() |
0 | 25 | partnovin |
![]() |
0 | 16 | fidarco |
![]() |
0 | 25 | farazmoshaver |
![]() |
0 | 28 | maryamgh63 |
![]() |
0 | 25 | adds |
![]() |
0 | 25 | adds |
فروشی هست؟
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
منبع:dastanak.com
برچسب زده شده با : داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان های کوتاه , داستان کوتاه فلسفی , داستان کوتاه آموزنده , داستان های فلسفی , داستان فلسفی , داستان کوتاه عبرت آموز , داستان های آموزنده , داستان پند آموز , داستان های پند آموز , داستان خنده دار , داستان های طنز , داستان های باحال وجالب , داستان خنده دار باحال , داستان آخرخنده ,